کتاب دریاچه یک داستان ژاپنی اثر بنانا یوشیموتو است.
دریاچه در بین نامزدهای نهایی جایزه ی ادبی آسیا سال ۲۰۱۱ قرار داشته است.
در قسمتی از پشت جلد کتاب می خوانیم:
در حالی که “دریاچه” عناصر زیادی را به نمایش می گذارد که باعث شهرت بنانا یوشیموتو شده است، شخصیت های سرزنده اما غیر عادی، نثری روان و در عین حال گونه گون، طرحی داستانی جدی همراه با آهنگ حرکتی شاد و امیدوارانه، یکی از اسرارآمیزترین داستان هایی است که او تاکنون نوشته است.
داستان کتاب دریاچه
دریاچه روایت شکل گیری رابطه میان دو جوان است که در آپارتمان های مجزا که پنجره هایشان روبه روی یکدیگر قرار دارد زندگی می کنند.
ناکاجیما و چی هیرو کم کم عاشق همدیگر می شوند، اما نه یک عشق آتشین و پرشور بلکه یک عشق آرام که به مرور زمان شکل می گیرد.
هر دو شخصیت داستان انسان هایی تنها هستند با پیشینه خاص که به هم دل می بندند.
این کتاب داستان عشق به خانواده ،والدین و فرزندان هم هست و این که این روابط چگونه می توانند زندگی هر فردی رو به صورت کامل عوض کرده و تحت تأثیر خودش قراد دهد .
داستان کتاب دریاچه کمی معماگونه و رازآلود می باشد و خواننده را درگیر خود می کند.
درباره کتاب
دریاچه یک عاشقانه ی آرام از نوع عشق های عجیب و غریب ژاپنی است.
ناکاجیما و چی هیرو دو همسایه اند که پنجره هایشان رو به روی یکدیگر باز می شود و همین آغاز دوستی و عشق آنهاست.
ناکاجیما که گذشته ای تلخ و مبهم دارد در رابطه با چی هیرو دچار حالات خاصی است که داستان با تاکید بر آن حالات و عشق عجیب ناکاجیما به مادر مرده اش به رمزگشایی و گره گشایی آن می پردازد.
دریاچه داستان انسانهای معمولی اطراف ماست که مهم نیستند اما سعی می کنند در محیط اطرافشان رنگ و بویی از خودشان را برجای بگذارند.
انسان هایی که به هم نزدیک می شوند اما از دوری ها در آغوش یکدیگر می ترسند و شاید یوشیموتو راوی عشق و خوشبینی در عصر کج خلقی و رفتارهای مکانیکی باشد.
قسمت هایی از کتاب دریاچه
اندک اندک، در هر بار به اندازهی یک اینچ فاصلهی بین ما کمتر میشد. من همیشه دوست داشتم نزدیک پنجره باشم و اهمیتی نداشت که هوا چقدر سرد باشد. از این رو حتی در طی زمستان، من و او مدام برای هم دست تکان میدادیم. من میگفتم: «امروز حالت چطوره؟»
«خوبم.» من نمیتوانستم صدایش را بشنوم، اما میتوانستم لب خوانیاش را بکنم. و او لبخند میزد. این موضوع به گونهای بود که انگار جایی که ما در آن زندگی میکردیم، سرنوشت خاصی را برای ما مقدر کرده بود، و احساساتی را به ما میبخشید که هیچ کس دیگری نمیتوانست در آن سهیم شود. در طی روزهایی که میگذشتند، ما همیشه حواسمان به پنجرهی یکدیگر بود، و به همین خاطر کمابیش این گونه احساس میشد که داشتیم با هم زندگی میکردیم. وقتی چراغهای خانهی ناکاجیما خاموش میشد، من به این فکر میافتادم که شاید دیگر وقتش است که من هم برم و بخوابم.
آن هنگام هنوز باور داشتم، خیلی بیشتر از اکنون، که دنیا ضرورتاً مکانِ شادی است؛ سرشار از صدای خانوادههایی که با هم شام میخورند، لبخندِ روی چهرهی یک مادر هنگامی که صبح، رفتنِ شوهرش را به سر کار میبیند، گرمای ساطع شده از فردِ محبوبِ کنارتان به هنگامی که در نیمههای شب از خواب بر میخیزید.
هیاهوی آنجا و عطر قهوه و صدای تعداد بیشماری از افراد جوان، حسی از منگی خفیف در من باقی گذاشت، چون مدتها بود که از این چیزها به دور بودم. به ذهنم رسید که اگر من روح بودم، این محیط چیزی بود که بیشتر دلم برایش تنگ میشد: هیاهوی عادی و روزمرهی زندگی. مطمئنم که ارواح، آرزوی احمقانهترین و پیشپاافتادهترین چیزها را دارند.