توضیحات
قرار بود دیروز صبح راه بیفتیم، که نشد. یعنی چهار صبح رفتیم فرودگاه. و هفت، بالک و لوچه آویزان برگشتیم. در حالیکه آشیانه حجاج پر بود از آدم. بچه ها مثل متکا پیچیده و دراز و گرد – در خواب. و یک گوشه، جماعت کردها کلاغی بسر، دست به سینه به نماز ایستاده. با پیش نمازشان که کلاهی سفید بسته بود. و یکی در صف نماز، چنان بلند قامت بود که شاه شطرنج در صف پیاده ها. و امام، با کلاغی سفیدش نصف قد یک پیاده هم نمی شد. حج است دیگر! خوبیش این بود که دیروز هم بعداز ظهر خوابیدم هم از اول شب. و دو از نیمه شب گذشته بود که زنگ تلفن بیدارمان کرد. و ده بدو تا برسی. و خداحافظی و ماچ و بوسه. و چه شادیهای بدرقه کنندگان! خیال می کردند بره گمشده به گله بازگشته. و دو تا از دوستان، با خنده های معنی دار بر لب. که یعنی «این دیگر چه کلکی است که فلانی می زند…